قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی .
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری – باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس ،
برو آنجا که ترا منتظرند .
قاصدک !
در دل من ، همه کورند و کرند .
دست بردار از این در وطن خویش غریب .
قاصدک تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو دروغ.
که فریبی تو فریب .
قاصدک ! هان ولی ،... آخر ... ای وای !
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی کجا رفتی ؟ ...آی!
راستی آیا جائی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی ـ طمع شعله نمی بندم ـ خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک !
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .
***
زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،
سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا ر ادید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است .
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است .
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک .
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین !
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...
دمت گرم وسرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !
منم من میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور .
نه از رومم نه ز زنگم ، همان بی رنگ بی رنگم
بیا بگشای در ، بگشای دلتنگم .
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد .
تگرگی نسیت ! مرگی نیست !
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است .
من امشب آمدستم وام بگذارم .
حسابت را کنار جام بگذارم .
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد سحر گه نیست .
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است .
حریفا ! رو چراغ باده را افروز ، شب با روز یکسان است .
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دست ها پنهان
نفس ها ابر ،دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،
زمستان است .