صادقانه ترین عشقی که قلب، همواره
در ژرفای برافروخته ی خود احساس کرده
هستی را با آهنگی پر شتاب
در رگها جاری ساخت.
آمدنش امید هر روزه ی من بود،
و جدایی از او رنج هر روزه ام؛
بخت که از شتاب گامهای او می کاست
راه را بر جریان هستی در رهایم بسته بود.
در خواب دیدم که عاشقی و معشوقی
سکوتی ناگفتنی است؛
پس ، بی پروا و مشتاق،
آن را مقصد حیات خود گرفتم.
اما آنچه میان من و او جدایی افکنده بود
فضایی بود بس گسترده و بی روگاه،
و امواج سبز کف آلود اقیانوسی
پر خطر.
هر جای جنگل و بیابان
گذرگاه راهزنان بود؛
چه خدایان قدرت و حقیقت،اندوه و خشم
میان دو روح ما جدایی افکنده بودند.
به کام خطرها رفتم؛سدها را ناچیز انگاشتم؛
نشانه هایی فرا راه خود دیدم؛
از کنار هر آنچه تهدیدگر،آزاردهنده و برحذر دارنده بود
بی پروا گذاشتم.
رنگین کمان من، شتابنده چون نور درخشید؛
پرواز می کردم چنان که در رؤیا،
زیرا که نوباوه ی رگبار و روشنایی
شکوهمندانه در برابر دیدگانم ظاهر شده بود.
آفتاب آن شادی لطیف و پر شکوه
از فراز ابرهای تیره ی رنج همچنان می تابد
و اکنون از هجوم مصائب، هر چند انبوه و خوفناک،
مرا باکی نیست.