سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و از او پرسیدند عدل یا بخشش کدام بهتر است ؟ فرمود : ] عدالت کارها را بدانجا مى‏نهد که باید و بخشش آن را از جایش برون نماید . عدالت تدبیر کننده‏اى است به سود همگان ، و بخشش به سود خاصگان . پس عدل شریفتر و با فضیلت‏تر است . [نهج البلاغه]
 

 
   

بهار 1384 - بسوز... این همه آتش سزای توست
 
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:49
 

ایدین :: 84/2/7::  1:53 صبح

صادقانه ترین عشقی که قلب، همواره

در ژرفای برافروخته ی خود احساس کرده

هستی را با آهنگی پر شتاب

در رگها جاری ساخت.

 آمدنش امید هر روزه ی من بود،

و جدایی از او رنج هر روزه ام؛

بخت که از شتاب گامهای او می کاست

راه را بر جریان هستی در رهایم بسته بود.

 در خواب دیدم که عاشقی و معشوقی

سکوتی ناگفتنی است؛

پس ، بی پروا و مشتاق،

آن را مقصد حیات خود گرفتم.

 اما آنچه میان من و او جدایی افکنده بود

فضایی بود بس گسترده و بی روگاه،

و امواج سبز کف آلود اقیانوسی

پر خطر.

هر جای جنگل و بیابان

گذرگاه راهزنان بود؛

چه خدایان قدرت و حقیقت،اندوه و خشم

میان دو روح ما جدایی افکنده بودند.

 به کام خطرها رفتم؛سدها را ناچیز انگاشتم؛

نشانه هایی فرا راه خود دیدم؛

از کنار هر آنچه تهدیدگر،آزاردهنده و برحذر دارنده بود

بی پروا گذاشتم.

 رنگین کمان من، شتابنده چون نور درخشید؛

پرواز می کردم چنان که در رؤیا،

زیرا که نوباوه ی رگبار و روشنایی

شکوهمندانه در برابر دیدگانم ظاهر شده بود.

 آفتاب آن شادی لطیف و پر شکوه

از فراز ابرهای تیره ی رنج همچنان می تابد

و اکنون از هجوم مصائب، هر چند انبوه و خوفناک،

مرا باکی نیست.


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/2/7::  1:52 صبح

نه تو مانی

نه اندوه

ونه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت

آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز

تو به آینه

نه

آینه به تو خیره شده است

تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آینه دنیا که چه ها خواهد کرد

گنجه ی دیروزت پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!

بسته های فردا همه ای کاش ، ای کاش

ظرف این لحظه ولیکن خالی ست

ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود؟

غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن

تا خدا یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده!!!


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/2/2::  4:41 صبح

در این جهان فقط دو چراغ می‌تابید

یکی چراغ خانه‌ی تو بود

به دیگری نمی‌رسیدم هرچه می‌رفتم


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/2/2::  4:24 صبح

چه چیز میانِ آدم‌ها عوض شده ؟

                نمرة کفش‌‌ها ، نمرة عینک‌‌ها ، رنگِ لباس‌ها

یا رنج   که هیچ تغییری نمی‌کند ؟

 

خندیدن

        در خانه‌ای که می‌سوخت :

ــ زبانی که با آن فکر می‌کردم

                                  آتش گرفته بود .

 

دیگر هیچ فکری در من خانه نمی‌کند

شاید خطر از همین‌جا پا به وجودم می‌گذارد .

 

سکوت کلمه‌ای‌ست که برای ناشنواییمان ساخته‌ایم

               وگرنه در هیچ‌چیزی رازی پنهان نیست .

 

کسی عریان سخن نمی‌گوید

       شاعرانِ باستان‌شناس

              شاعرانِ بیکار ، با کلماتی که زیاد کار کرده‌اند .

 

چه چیز ما را به چنگ زدنِ اشیا

                       به نوشتن وادار می‌کند ؟         

ما برایِ پس گرفتنِ کدام « زمان » به دنیا می‌آییم ؟

 

                 آیا مُردنِ آدم‌ها 

                                     اخطار نیست ؟

چرا آدم‌ها خود را به گاو‌آهنِ ‌فلسفه می‌بندند ؟

         چه چیز جز ما در این مزرعه درو می‌شود

                                                    چه چیز ؟

من از پیچیده شدن در میانِ‌ کلمات نفرت دارم

              چه چیز ما را از این توهّم ــ زنده‌بودن ــ

                      از این توهّم ــ مُردن ــ نجات خواهد داد ؟

 

پرنده یعنی چه

          از چه چیزِ درخت باید سخن بگویم

                               که زمان در من نگذرد ؟

 

خندیدن

     در خانه‌ای بزرگ‌تر

                که رفته‌رفته زبانش را

                          خاک از او می‌گیرد

و مثلِ پارچه‌ای که روی مُرده‌ها می کِشند

                                        آن را روی خود می‌کِشد . ■


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/2/2::  4:16 صبح

پنجره را وا می‌کنیم
هوای سرد تو می‌ریزد
عزیزی که مرده‌است پلک‌ می زند
هوای سرد اتاق را پر کرده
می‌لرزیم
عزیزی که مرده‌است بر بستری دراز شده در گوشه‌ای که از گوشه‌های پرت اتاق است
پیراهنی سفید تنش کرده‌ایم
ملافه‌ای سفید تا زیر چانه‌اش کشیده‌ایم
پاهایش از سرما می‌لرزد
موهایش را بافته‌ایم دو ور صورتش روی بالش انداخته‌ایم
پنجره روبرو را هم وا می‌کنیم
سرما در سرما می‌آویزد
عزیزی که مرده است اندک اندک کبود می‌شود
ملافه را اندکی بالا می‌زنیم
پیراهن را اندکی بالا می‌کشیم
پاهایش را از هم وا می‌کنیم دخول می‌کنیم
برمی‌خیزیم
پیراهن را صاف می‌کنیم
ملافه را صاف می‌کنیم
می‌نشینیم
عزیزی که مرده‌است اندک اندک ورم می‌کند
ملافه اندکی بالا اندکی بالاتر می‌آید




پاهایش را از هم وا می‌کنیم
کودکانمان را بیرون می‌کشیم
پاهایش را صاف می‌کنیم
ملافه را پایین می‌کشیم
عزیزی که مرده از سرما می‌لرزد
کودکان می‌لرزند از سرما
ما چای می‌خوریم
پنجره را می‌بندیم
پنجره را وا می‌کنیم
کودکان را رها می‌کنیم در آغوش ازدحام خیابان
چای می‌خوریم
عزیزی که مرده‌ است
عزیز عزیزی است
می‌رویم به سویش
ملافه را اندکی بالا می‌زنیم
پیراهن را اندکی بالا می‌کشیم
پاهایش را اندکی از هم وا می‌کنیم دخول می‌کنیم
عزیزی که مرده است ورم می‌کند
پنجره را اندکی وا می‌کنیم


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/2/2::  4:11 صبح

شرح حال ما مفصل نیست.

در دوزخ بزرگ

ما خلاصه ایم

دروغ نگوییم.

این که بر گردِ خورشید می چرخد

زمین نیست

جنایت است.

 

من! غمناک ترین مهارت تاریک! من!

امسال در کار کالبد شکافی اخبار مرگ

از پارسال بسی تواناترم.

من! غمناک ترین مهارت تاریک! من!

وای

تا هراس باور کند که ساکن نیست

زمین تکه تکه می گردد

تا فقر باور کند

که د ر هر جزیره سفره ای دارد

زمین تکه تکه می گردد

 

این کودک است

یا سرگیجه ای غریب؟

 

بچه!

چه یاد گرفته ای؟

 

اگر سایه ام بر گندمزار می گردد

یا بر مرداب

 

به این نتیجه ی غمناک رسیده ام

که

نه من بر گردِ خورشید می چرخم

و نه مادرم.

این که بر گردِ خورشید می چرخد

زمین نیست

جنایت است.

 

تا دایره های زیبا فراهم شود

سنگی را بر آب پرتاب می کنم.

من هیچ مهارتی ندارم

گنجشک بر شاخ گردباد

چه شرح حالی داشت؟


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/31::  1:16 صبح

رز زرد یاد بیچارگی است

تو به فکری که چه کردم با تو؟

گره هایی که مرا می خوابند

من خزان سردم

و سکوتی که پر از شرم

کتاب درد است

کودکی می جنگد

و غروری رنچور

 بوسه باران گناهان من است

وائزان شیفته اند

روی من سیلابیست

خون به کارون بزرگ

قصه  آیسگی تن مان را دارد

رز زرد یاد بیچارگی است

کوچه مردود شده

کاغذکهای نیایش همه جعلی بودند

صورت زشت  و تباه مردان

هرزگی های مجاز

مکر باران و فریب اسفند

جان غمگین عبوری محکوم

همه در مردمک چشم اثیری مرده

همه نفرین مرا گم کردند

یاد من بی یاد است

و لبی تشنه گوناگون لبان من نیست

من نخواهم خندید

رز زرد یاد بیچارگی است

دل من دلتنگ است

سالی بگذشته

شوق من بد آدخ

تن آدیشه من

گرمی لمس تو را گم کرده

روی مهتاب نخواهم خوابید

آسمان مرد غریبیست پس از آنشبها

روی من گاه گداری باران

قصه ها می سازد

من بخوابی دلگیر

می سرایم این خطهای خداحافظ را

من چرا اینجایم؟

آشمالان همه گرداگردم

روی دستان ضعیفم

رز زردی مرده

رز زرد یاد بیچارگی است


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/31::  1:14 صبح

تابوت می بردش با خود

کوچه باران داشت

کوچه خیس می لغزید

 و فانوسهای بیچارگی زینتش بودند

رسید به آنجا که نمام می شد

آرزوهای پیچی در این نقطه بن بست

انجا که پیرمرد خاطراتش را می نواخت

ملعبه رقص کودکان تقصیر

بلوغ سالها را دیده بود

ترکهای ناسزاها را آشنا بود

و انگشتان بد اقبالی را همسایگی می کرد

لعنت های پیر مردمان

و دلخستگی های جوانی  پنجره هایش

را آشنای مداوم بود

تابوت می بردش با خود

زن تنها نشسته بود

از دور تیشه ها می نواختند

جایی فرو می ریخت

................

....................

..............................!!!

 

دیگر کودکان بازی نبودند

فقط تکه ای از بن بست مانده بود

پیرمرد دیگر لعنت نمی کرد

حالا او بی شمار پیچ داشت


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/31::  1:5 صبح

مگر کدام  مادر ,  دوباره می زایدمان که باید ,ا

به هق هق گریه

غروب و غربت و دلتنگی

تکرار تعفن تنهایی ...ا

این همه کرنشمان باید  تا شاید

طلوع ترانه ای آغاز گردد .ا

مگر کدام مادر ,ا

دوباره می زایدمان که باد

 در این حجم فرصت نا برابر

 از گلستان آتش و خون    

  بغض و بهانه

و میان این " ربذه "   

     اینهمه دام و دار

اینهمه حقارت

 سهم " بودنمان "  را برداریم .ا

خدای را خسته ام

 خسته از  فریب فردا هایی دیگر

 از اینهمه بی شباهتی

 نابرادری  

 که  برابری اینجا ,ا

تنها و تنها

 در شمایل شمارگان نفسهای ماست


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/31::  12:55 صبح

چون دوستت  می دارم

    حتی آفتاب  هم که بر پوستت بگذرد

من می سوزم                          

پاییز از حوالی  حوصله ات که بگذرد

 من زرد می شوم                          

روسری زرد ت که از کوچه  عبور می کند

                                                             عاشق می شوم                               

و تا کفش های رفتنت جفت می شوند

                         غریب می مانم                           

وتنها وقتی گریه ای  گمان نمی برم در تو

 من سبز می مانم                                     

که نیلوفرانه دوستت می دارم

 نه مانند مردمانی که دوست داشتن را

 به عادتی که ارث بر ده اند

 با طعم غریزه نشخوار می کنند

 من درست مثل خودم

 هنوز و همیشه دوستت می دارم               

دیوار باید ها     

دیوار 

 این دیوار لعنتی

 سهم آسمانم را تنگ کرده

 من ازین " هیچ آباد" همیشه

 تنها آسمانش را دوست می دارم   

        با پروانه هایش                            

که مادرانه گرد رویاهای زرد و نارنجی  گاه گاه من

 گریه های بی هنگام مرا  

  گواهی می دهند                         

و گرنه سر تا پای زمین را در  من اگر بریزی 

                                                        غزلی نمی ارزد

که تصویر غزالم را در من 

 ]   قاب می گیرد                 

کاشکی این دیوار ها  ,ا

    این دیوارهای لعنتی                   

در باید های هیچکس شکوفه نمی داد

 آن وقت آسمان از آن من بود و 

    چتری  همیشه                 

   برای  پر وانه ها                        


موضوعات یادداشت
   1   2   3   4   5      >

::موضوعات وبلاگ::
::تعداد کل بازدیدها::

31947

::آشنایی بیشتر::

درباره صاحب وبلاگ

::جستجوی وبلاگ::
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

::لوگوی من::
بهار 1384 - بسوز... این همه آتش سزای توست
::لوگوی دوستان::































::لینک دوستان::
آتش عشق
موازی
عاشق
سرزمین کتاب
خورشید خانم
قاصدک
پایگاه ادبی خزه
گلناز
سخن
واژه
کلاغ
دوات
ادبکده
دانلود موسیقی
شاعرانه ی دختر خاکی
ایران کلیپ
کلیپ پارت
انجمن نمایش عروسکی داول
معلم
فال حافظ
ایران فال
::آوای آشنا::
::نوای سوختن::
::اشتراک::
 
::وضعیت من در یاهو::
::آرشیو::
::طراح قالب::