سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند سبحان، مال را به کسانی که دوست یادشمن دارد می بخشد؛ ولی دانش را جز به کسی که دوست دارد نمی بخشد [امام علی علیه السلام]
 

 
   

بهار 1384 - بسوز... این همه آتش سزای توست
 
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:14
 

ایدین :: 84/1/30::  12:1 صبح

زیبا شده ایی عروسکم
چقدر هم !
چشمانم بی هیچ بهانه ایی می خندند
چشمان تو نیز
و لبت
شاد ِ شاد ِ شاد
از با هم بودنی چنین نو
...
« پیر شدیم دختر »
« نه؟! »
در گوشت با قهقهه می گویم
صورتم را می بوسی
« پیر بودی ! »
تو اکنون
بی هیچ دغدغه ایی در نگاهت
بی هیچ درنگی در کلامت
با لباسی که گویی برای گام نهادن بر عرش بر قامتت دوخته اند
خرامان خرامان
دست در دست پناهگاهی که امن می پنداریش
از روبرویم می گذری
و من
آرام و بی صدا
غرق می شوم در این همه سپیدی
...
زیبا شده ایی عروسکم
زیباتر از همه زیبایی ها
....
دست در دست ِ هم
دور ِ اتاق را
با صدای کف و موسیقی می چرخیم
من با صدای بلند می خندم
تو نیز


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/29::  11:49 عصر

سوت ترن به گوش رسد نیمه های شب
 آهسته از کرانه ی دریای بیکران
 باد خنک ز مزرعه ها آورد به گوش
در های و هوی بیشه ، سرود دروگران
 خواند نسیم نیمه شبان در خرابه ها
 در نقش کاهنان شب اوراد ساحران
 بر جاده ها فکنده چو غولان رهنشین
 مهتاب ، سایه های چناران و عرعران
 باد آورد ز ساحل دریا ، خفیف و محو
آواز موج ها و شبانان و عابران
 جنگل در آشیانه ی شب ، خفته بی صدا
با وهم شب ، ترانه ی غوکان دوردست
 گیرد درین سکوت غم آلوده ، توأمی
 چون رشته ی طناب سپیدی است راه ده
 در نور مه ، کنار چمن های شبنمی
چشمک زنان ز پشت درختان ، ستاره ها
 چون چشم دیوهای هراسان ز آدمی
آید صدای دور نیی ، گرم و سوزناک
همراه باد نیمه شبی ، با ملایمی
خیزد فروغ قرمزی از آتش شبان
در سایه های کوه ، به محوی و مبهمی
 در هم دود چو دود شب تیره ، سایه ها
از دورها ، صدای سگان خرابه گرد
 بر هم زند سکوت بیابان سهمناک
پیچد در‌ آن خموشی شب ، اضطراب و وهم
بر هم خورد ز باد خنک ، شاخه های تاک
سو سو کند چراغی از آن دور ، روی کوه
آید صدای دمبدم جغدی از مغاک
در آب برکه ، تند شود قطعه قطعه ماه
 وان قطعه های شسته به هم یابد اصطکاک
بر روی برکه ، سایه ی نرم درخت ها
 گسترده پرده های سیه رنگ و چاک چاک
گاهی در آب گل شده ، برگی کند شنا
آهسته ایستادم و کردم نظر ز دور
بر جاده ی کبود که در بیشه می خیزد
وانگه به دور خویش نگه کردم از هراس
 شب بود و ماه و باد خفیفی که می وزید
گویی فروغ ماه چو از بیشه می گذشت
می کرد بر شمار پریزادگان مزید
در پیش دیده ، منظره ی دخمه های مرگ
دل را ز قصه های پر از غصه ام گزید
غم بود و نور آبی مهتاب نیمه شب
 وان بقعه ها که در دل ظلمت مکان گزید
وان مرغ شب که سر زد ازو ناله ی فنا
اینجا سکوت و خاطره ها خفته بود و باد
 در دود شب توهم و رؤیا دمیده بود
 کم کم ذهن ز خنده تهی کرده بود ماه
 غمگین ، در آسمان کبود آرمیده بود
اندام بیشه در شمد نرم ماهتاب
 چون زخمیان پیر ، به بستر لمیده بود
 در پای چشمه ای که مه آید در آن به رقص
از خستگی ، چنار نحیفی خمیده بود
 من بودم و سکوت شب و سیل خاطرات
گویی ز دل نشاط حیاتم رمیده بود
 چون مردگان بیخبر از عالم بقا
ناگه صدای همهمه ی باد نیمه شب
 پیچید در خموشی خلوتگه خدای
گفتی به یک نهیب سواران خشمگین
کندند مرکبان خود از ضربه ها ز جای
یا در فروغ ماه پریزادگان مست
در خلوت و سکوت ، همه دف زدند و نای
 یا رهزنان بیشه نشین ، های و هو کنان
 مهمیز ها زدند بر اسبان بادپای
یا راهبان پیر چو گرم دعا شدند
آوازشان به گریه در آمیخت هایهای
 ناگه درین خیال ، شدم خیره بر قفا
از آخرین مزار ، صدایی خفیف و خشک
 آمد به گوش و معجزه ای قبر را گشاد
اندام خالی شبحی ، لاغر و مخوف
تا نیمه شد عیان و در آن دخمه ایستاد
 پیراهنش سپید چو مهتاب نیمه شب
در تیرگی به موج زدن در مسیر باد
در نور ماه ، سایه ی او ، پیش پای او
طرح ز هم گسیخته ای بر زمین نهاد
در استخوان دست چپش ، دسته ی تبر
در استخوان دست دگر ، از نی اش مداد
گفتی سرود مرگ در آن نی گرفته جای
یک لحظه ایستاد و سپس بازوان گشود
زد با تبر به روی لحد چند ضربتی
وانگه تبر نهاد و دگر باره ایستاد
نی را به لب گذاشت همان دم به سرعتی
لختی در آن دمید و سپس از دهان گرفت
 در دشت بیکرانه برانگیخت وحشتی
از هر لحد که چون در نقبی گشوده شد
برخاست مرده ای و به پا شد قیامتی
آن نی نواز ، نغمه ی شوق آوری نواخت
 وندر پی اش به رقص درآمد جماعتی
رقصی که خیره کرد مرا چشم اعتنا
 گفتی درآمدند سپیدارهای پیر
وز جنب و جوش باد خفیفی به ناله اند
یا جست و خیز پر هیجان فرشته هاست
کز یک نژاد واحد و از یک سلاله اند
یا رقص بومیان برهمن بود که شب
در رهگذار باد ، پریشان کلاله اند
یا بزم مخفیانه ی پیران کاهن است
کانجا به پیچ و تاب ز دور پیاله اند
یا رقص صوفیانه ی اشباح و سایه هاست
آن دم که در طلسم تماشای هاله اند
یا شور محشری است درین تیرگی به پا
من بی خبر ز خویشتن و بی خبر ز صبح
بر رقص مرده بود همانگونه ام نگاه
غافل که کوکب سحری چون نگین اشک
زد حلقه در سپیدی چشم شب سیاه
کمکم ترانه رفت به پایان و آن شبح
نی را ز لب گرفت و دمی خیره شد به راه
وانگه تبر به دست ، همان ضربه ها نواخت
 شد رقص شب تمام و هیاهوی آن تباه
انبوه مردگان همه خفتند در مزار
بر رویشان فتاد لحد ها و نور ماه
شب ماند و آن سیاهی کمرنگ و آن فضا
یک لحظه ماند آن شبح نی نواز و باز
او نیز در مزار خود آهسته جا گرفت
سنگ لحد به سینه اش افتاد بی درنگ
 زان پس سکوت محض ، فضا را فراگرفت
گویی نه مرده بود ، نه غوغای مرده ها
 شب بود و وهم باطل شب در تو پا گرفت
 مهتاب محو و بی رمق صبح ، ناگزیر
رخت از زمین کشید و گریز از فضا گرفت
وان اختری که چشم به راه سپیده بود
 کم کم نظر ز منظره ی خاک وا گرفت
دیگر مرا نماند گواهی به مدعا
در این میان ، سیاهی تاریک رهروی
با سوسوی چراغی از آن دور دیده شد
 چون گردباد کوچکی از راه دررسید
کم کم صدای پای خفیفش شنیده شد
پیری خمیده بود و چراغی به دست داشت
نور چراغ ، چیره به نور سپیده شد
 آمد کنار قبری زانو زد و نشست
آهی کشید و پرده ی صبرش دریده شد
آغاز گریه کرد و چنان شد که از نخست
گویی برای آه و فغان آفریده شد
 من خیره ماندم از اثر این دو ماجرا
ده ، همچو خفته ای که ز خواب سحر پرد
چشمی گشود و خورد به ‌آهستگی تکان
شب مرده بود و نور سپید ستاره ها
 هی رفته رفته کم شد و روشن شد آسمان
از قلب ده ، صدای بلند اذان صبح
پیچید در سکوت افق با طنین آن
گنجشک ها ترانه سرودند با نسیم
 در شاخ و برگ کهنه چناران سخت جان
آمیخت بانگ زنجره ها و کلاغ ها
از دور ، با صدای خروسان صبح خوان
آورد باد مست سحر ، بوی آشنا
 نور لطیف صبحگهان سایه زد به کوه
دنبال آن غبار کمی در فضا دمید
 پیر از کنار گور به پا خاست با چراغ
 باد سحر چراغ ورا کشت و ‌آرمید
داد آسمان ز پنجره ی قرمز افق
شادی کنان ز جنبش خورشید خود امید
گلرنگ شد فروغ مه آلود بامداد
نور پریده رنگ سحر از فضا رمید
پیر شکسته پشت روان شد به سوی ده
 بر روی چوبدستی باریک خود خمید
 در گرد جاده ، سایه اش افتاد با عصا


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/27::  1:58 صبح

جام قلبم شده لبریز زعشق

شعله هایش فوران می کند از پیکر من

تو زبانی به من آموز، به من

راهی از من تا تو

همهء شعلهء آن را،به تو تقدیم کنم

 

!تو بسوزی با من

:او به من گفت

!که آن راه، بسی نزدیک است

اتصال لب من با لب تو

پلی از عشق میان لب ما

یک فشار ناچیز

انتقال همه عشق

 

و در آن هنگام است

هر دو سرشار ز عشق ابدییت هستیم

شعله ور در جریان بودن

همه دنیا لبخند،ما لبخند

همه دنیا مستی،ما مستیم

حال جسمی تک و یک روح هستیم


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/27::  1:49 صبح

دلت گرفته ... بیشتر از همیشه

 سرتو انداختی پایین و از خیابونای شلوغ رد میشی

 از بین آدمایی که مثل عروسک کوکی می مونن 

 به هیچ چی نگاه نمی کنی .

 بهت تنه می زنن ...  بهشون تنه می زنی .

 بوی عطر آشغالشون رو تحمل می کنی .

 می خندن ، جیغ می زنن ؛ دود سیگار حوالت می دن , هیچی نمی گی , رد می شی .

 داری یخ می بندی ...  دلت می خواد بری یه جای گرم

 از بین پسرای قد بلند با موهای ژل زده رد می شی .

 از لابه لای دخترای خوشگل و خنده های بلندشون می گذری .

 هیچکس بهت نگاه نمی کنه ...  هیچکس حست نمی کنه .

 توی این دنیا هیچکس درکت نکرده ... هیچکس .

 تنهایی واست شده یه عادت ... یه عادت تکراری ... یه عادت تلخ و سیاه .

دلت میخواد تو هم یکی رو داشتی که باهاش حرف بزنی، باهاش بخندی، باهاش ازخیابونا رد شی، 

 یه روزگاری عاشق بودی اما حالا ...

 یهو یه نفر و از دور می بینی .

 <<  وای خدای من ...  >>

 انگار گرم شدی ... دل کوچیکت تاپ تاپ می زنه ...

 دقیق میشی ...

 اونم تنهاست ... مثه خودت .

 بهت نگاه می کنه ... بهش نگاه می کنی .

 حس می کنی که خود خودشه ...  همونی که منتظرش بودی .

 اون میاد جلو ... تو وامیستی و اومدنشو نگاه می کنی .

 رخ به رخت وامیسته ... چشای سیاهشو توی چشات می دوزه .

 گونه هات سرخ میشه ... همونجا عاشقش می شی

 دستای کوچیکشو می گیری توی دستت ... دستای سردت داغ می شه .

 لبخند می زنه ... تو هم می خندی .

 به خودت جرات میدی و برای شام دعوتش می کنی .

 اونم با یه لبخند قبول می کنه .

 دوباره راه می افتی ... اینبار اما تنها نیستی

 از لا به لای آدمای گیج و بی مصرف رد می شین .

 یه رستوران شیک رو نشون می کنی .

 تو جلوتر می ری ... اونم کمی آرومتر پشت سرته .

 امشب چه شب خوبی می تونه باشه .

 همه غم و غصه هاتو فراموش می کنی .

 یهو یه صدای وحشتناک تو رو به خودت میاره ...

 صدای یه ترمز ....  یه جیغ ...  و آسفالت قرمز خیابون ...

 خشکت می زنه ...  هیچی نمی تونی بگی ...

 می خوای داد بزنی نعره بکشی ... ولی فقط اشکه که از چشات می زنه بیرون .

 لاستیک ماشین رد خون اونو تا چند متر اونطرفتر با خودش برده .

 ایندفه هم عشقتو از دست دادی ... مثه خیلی دفه های دیگه .

 هنوز برق چشای درشت و سیاهشو جلوی چشات حس می کنی .

 بغض توی گلوت می شکنه ،

 بلند بلند گریه می کنی و با تموم وجود داد می زنی :

 خدایا ... آخه چرا من ؟ .....  چراااااااااااااااااااا ؟


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/27::  1:10 صبح

دستام بگیر دوباره برسونم به نگاهت

نگیر از من عشق پاک تا دلم باشه براهت
آسمون آرزوم پر کن از لذت رفتن
دوباره پناه من شو تو روزای خود شکستن
تو چشام بذار دوباره خواب خوب پیچکا رو
توی این شبای غربت آخرین امید من شو
تو واسم قصه ی عشق تفسیرای تازه کردی
شدی خورشید نگاهم تو هجوم تلخ سردی
تو شبام شکسته بودم دلم بدست آوردی
پر کشیدی توی قلبم دلم بدست آوردی
توی راه زنده بودن تو شدی همسفر من
تو شبای خود شکستن همدم چشم تر من
توی مهربون عاشق میدونستی که می خوامت
توی باغچه ی دل من غنچه زد شکوه نامت
حرفای قشنگ ونابت قبله گاه قلب من شد
مهربونی خونه کردوقصه م غم ریشه کن شد
دلم سپرده بودم به گلای یاس خونه ات
سرم گذاشته بودم مهربون بروی شونه ات
مهربون نازنینم تو تموم آرزومی
تو طلوع صبح عشقی بگو که پیشم می مونی

موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/27::  1:7 صبح

ندمد گر سحر چه باید کرد ؟
با شب فتنه گر چه باید کرد؟
دل من چون کبوتر زخمی
می زند بال و پر چه باید کرد؟
در حضور بهار سبز امسال
باغ شد بی ثمر چه باید کرد؟
باده چشم آن خراباتی
کرده در من اثر چه باید کرد؟
سوختم ، سوختم ، خداوندا
با دل شعله ور چه باید کرد؟
گشته نزدیک لحظه بدرود
همسفر ، همسفر چه باید کرد؟
وقت چون و چرا گذشت ، گذشت
فرصت آمد به سر چه باید کرد؟
ترسم آخر خوان برافروزد
آتشم در جگر چه باید کرد؟
گشته نزدیک لحظه بدرود
بی تو ای همسفر چه باید کرد؟
باید از مرز تن گذشت ، بگو
قصه را مختصر ، چه باید کرد؟
مرغ جان مرا اگر صیاد
شکند بال و پر چه باید کرد؟
راه راهیست پرخطر اما
شد ، خطر کن ، خطر ، چه باید کرد؟

موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/26::  6:18 عصر

این روزها عجیب وامانده ام در کار خویش نازنین ! به هر کنجی که نظر می کنم گمشده خویش را می جویم . اما چه سود که خیال است این !

پندار لحظه ای آسوده ام نمی دارد . پندار ... همیشه سخت ترین و شیرین ترین لحظات زندگی آدمی با پندار رقم خورده است . پندار آسودگی !

نمی دانم به کجا خواهم رسید فقط این را باور کرده ام که برای خویش باید زیست .

« چند بار دام بربستی و امید برنهادی تا دستی یاری دهنده ، کلامی مهر آمیز ، نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری ؟ چند بار دامت را تهی یافتی ؟ از پای منشین ! آ«اده شو تا دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری »

آه .. ای مارگوت بیگل عزیز نمی دانی چقدر زمزمه هایت فرسایش روح مرا درمان می کنند ؟

عقاب رویاهایم در آسمان پندار بی انتهایی حیران است و هر که حتی برای یک روز ، فقط یک روز عقاب شده باشد می داند من از چه حرف می زنم .


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/24::  11:55 صبح

 

زندگی زیباست چشمی باز کن گردشی در کوچه باغ راز کن

هرکه عشقش در تماشا نقش بست عینک بد بینی خود را شکست

علت عاشق ز علتها جداست عشق اسطرلاب اسرار خداست

من میان جسمها جان دیده ام درد را افکنده درمان دیده ام

دیده ام بر شاخه احساسها می تپد دل در شمیم یاسها

زندگی موسیقی گنجشکهاست زندگی باغ تماشای خداست

گر تو را نور یقین پیدا شود می تواند زشت هم زیبا شود

حال من در شهر احساسم گم است حال من عشق تمام مردم است

زندگی یعنی همین پروازها صبحها،لبخندها،آوازها

ای خطوط چهره ات قرآن من ای تو جان جان جان جان من

با تو اشعارم پر از تو می شود مثنوی هایم همه نو می شود

حرفهایم مرده را جان می دهد واژه هایم بوی باران میدهد


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/24::  11:53 صبح

با این امید که دستان سرد تو همیشه از آه سینه مترسک گرم بمونه ..


تو این مدت خیلی چیزا از همه یاد گرفتم . وفا رو از خاتون ، صفا رو از مریم ، بزرگواری رو از هوشنگ ، رفاقت رو از مجنون ، جنون رو از باران ، عشق رو از هومن و بهار ، دلدادگی رو از شبنم  ، شاعرانگی رو از افروز، خواهرانگی رو از ریما، سکوت رو از عسل ، و ...


اما در تمام این مدت نفسهای تو تنها شریک سروده های من بود .


خودتو دوره کن .. ببین تو چی داشتی که ازت یاد بگیرم .. اصلا اونچه که تو داری خوبه یاد بگیرم ؟


 اون وقت فکر نمی کنی فاصله مون بیشتر می شد .. تو همیشه به رفتن و دور شدن می اندیشی اگر اینو ازت یاد بگیرم تا قیامت هم به هم نخواهیم رسید ...


آه .. یادت می آد .. می گفتی عشق از یه نوع دیگه ... چه خبره ...


یه چیزی رو خوب یاد گرفتم : هر چی خاطرات شیرین تر باشه جدایی تلختر می شه .


این همه مناسبت سزاوار این همه تنهایی نیست .


دلم گرفته .. هیچ وقت در زندگی اینقدر احساس تنهایی نکرده ام . کاش اون همه خاطره به جا


 نمی ذاشتی تو این روز لعنتی ..


کاش ..


آره .. اینم سهم من از عشق :


کاش ..


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/23::  12:2 عصر

آنقدر آلوده نیست صورتمان هنوز

              که زدودن چرک ازچهرهامان را

    تیغ نیاز باشد

 

 

تیغ هاتان را نگاه‌دارید

                                 در مشت

                 برای کشتن

هنگامی که

               تنها

                  تنهایی‌ست

                                   پاکی


موضوعات یادداشت
<      1   2   3   4   5      >

::موضوعات وبلاگ::
::تعداد کل بازدیدها::

31912

::آشنایی بیشتر::

درباره صاحب وبلاگ

::جستجوی وبلاگ::
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

::لوگوی من::
بهار 1384 - بسوز... این همه آتش سزای توست
::لوگوی دوستان::































::لینک دوستان::
آتش عشق
موازی
عاشق
سرزمین کتاب
خورشید خانم
قاصدک
پایگاه ادبی خزه
گلناز
سخن
واژه
کلاغ
دوات
ادبکده
دانلود موسیقی
شاعرانه ی دختر خاکی
ایران کلیپ
کلیپ پارت
انجمن نمایش عروسکی داول
معلم
فال حافظ
ایران فال
::آوای آشنا::
::نوای سوختن::
::اشتراک::
 
::وضعیت من در یاهو::
::آرشیو::
::طراح قالب::