نمی دانم چرا با خود چنین می کنم .این احوال خراب وپریشان ما را که به یار گوید. حال ، حال عشق است با غم عشق چه تدبیر می توان کرد .این ره که ره عشق به نامی زده اندش به کجا خواهد رسید . دوری از رخ یار را که می تواند تحمل کند که من دومی باشم . چنان از دوری رخ او در جوش وخروشم که نمی دانم چه می کنم . شرح فراق تو را برای که باز گویم که تاب ندارد آن دلی وگوشی که مستمع سخنان درد آلود من باشد .غم عشق تو بیابان پرورم کرد ای نازنین ، برای رسیدن به تو از کدامین راه بیایم با کدامین نشانی ، مانند دیوانگان به این سو وآن سو کشیده می شوم . حال می دانم که اگر رو به دیارت آیم خجل خواهم شد وتاب وتوان از دست خواهم داد ، تو خود بگوی چه کنم .خواستم از بی وفایی تو خود را به دیار غریبی بیفکنم ولی دوری تورا تحمل نمی توانم کرد ومهر ومحبت تو پای مرا بسته است. اگر چه از پیش تو دورم ولی دلم با توست وتو را خواهانم هرگز به دیگری دل نخواهم بست چرا که دل من به مهر توممهور است .پیک صبا تو را رسوا کرد و راز مرا آب دیده برملا ساخت این راز گشایی ورسوایی هیچ کدام تقصیر من وتو نیست این خاصیت عاشقی است که همیشه راز ها را برملا می سازد. ای جان دیدی چگونه غم عشق ازراه رسید و ما را دچار کرد هنوز در پی وصل بودیم که یار به دیار دیگر شتافت ، روی به راهش کردم ولی انگار نه انگار که یاری دارد . من از او توقع داشتم یادی از من بکند ولی نه به امید او می توان نشست.
عاشق ومعشوق یکی اند . هردو عشقی دارند بر یکدیگر اما عشق عاشق جانسوز بود وعشق معشوق رخساره افروز بود ، عشق رخساره معشوق را سرخ و رخساره عاشق را زرد می کند.