اتاق تنهایی من غار کوچکی ست
که پنجره ی آن، تا انتهای بهشت باز می شود
چشمه ای از نور ایمان در عمق وجودش جریان دارد
و من، در کنار این چشمه و پنجره،آواز می خوانم
من، با آب چشمه وضو می گیرم، و در انتهای غار نماز عشق میخوانم
و در تمام درونم باوریست از مهربانی تو و بزرگی تو
که هر روز انگشتان خسته ی مرا
که به سوی تو بلند می شود محکمتر می کشد
تا حتی بادهای سرگردان هم نتواند
امید را در لابه لای واژه های مبهم انگشتانم دور کنند ...
***
وقتی در شب راه میرفتم
و در جستجوی پناهگاه گرمی بودم
از کنارم گذشت..