من به خودم رسیده ام ....
به یک باور بیست وشش ساله ی گنگ مبهم
و هنوز هم خودم را پیدا نکرده ام
و نمی دانم که اصلا چرا هستم و چرا باید باشم !!!
( بیست و شش سال از این اتفاق می گذره و من هنوز هم درک نکردم که چرا انسانها معتقدند لحظه تولد زیباترین لحظه زندگی ست !!!)
من خودم را می بینم که هر روز مثل دیروز از خواب بیدار می شود و تمام کارهای تکراری دیروز را انجام می دهد ...مثل یک رباط یا یک عروسک کوکی ....
من خودم را می بینم که هر روز در جستجوی چیز تازه ایست و نمی داند که آن چیست فقط می گردد و پیدا نمی کند و باز هم می گردد و می گردد اما.....
من خودم را می بینم و دلم را که هر روز با من قهر می کند و هر وقت هم فرصت پیدا می کند مدام بهانه می گیرد و بیقراری می کند و هنوز هم نمی دانم که حرف حسابش چیست!!!
من خودم را می بینم که گاهی احساس می کند به آخر خط رسیده و مرگ را به هر چیز دیگری ترجیح می دهد و گاهی آنقدر شاد است که قلبش مثل قلب یک گنجشک می زند و دلش می خواهد که زمان بایستد وحرکت نکند ...
من خودم را می بینم ... خودم را و تمام صفات خوب و بدم را....
و گاهی تصویر مبهمی از پیری و مرگم را می بینم و تصویری از سنگ قبرم و قطره اشکی را که ممکن است برای من و به خاطر من از گونه ای به زمین بچکد ....
و حال من به یک باور بیست و شش ساله از خودم رسیده ام
و بعد هراسان می شوم که من که هستم چه هستم و چرا باید باشم و اصلا به کجا باید برسم ؟؟؟
احساس می کنم که خودم را گم کرده ام ....
آه من گم شده ام در این باور بیست و شش ساله ام ....