باز این دل ترانه ای می خواند
و باز سکوت ترانه هایم را چک چک باران می شکند
ای دریغ از لحظه ای آرامش و تدبیر
زیــــــن دل مغبـــــون و پر تقصیـر
و این زمان است که چون همیشه از دست می رود ، بدون آنکه کمترین بهایی پرداخت شود و آرزوهای ماست که یک به یک به افسانه مبدل می شوند .
آرزوهایی که چون دخترکان عهد جاهلیت ، زنده بگور می شوند . آرزوهایی از نوع ممکن ، اما محال . و چه سخت است دیدن آنچه از آن توست و برای دیگران است .
همچون آزادی که از آن هر زندانی بی گناهیست ...
همچون زندگی که حق مسلم هر بی پناهیست ...
و این بار
صدای چک چک قطره های باران نیز
بگوش نمی رسد
زیرا که دل دیگر ترانه ای نمی خواند
دل مرده است و در مراسم ختمش
حتی قطره ها نیز شرکت نمی کنند ...
حتی اشکی ریخته نمی شود
چون هیچکس ندانست که در این سینه
دلی میتپد ، آفتابی طلوع می کند ، پرنده ای پرواز می کند
و
نهری روان است ...