این روزها عجیب وامانده ام در کار خویش نازنین ! به هر کنجی که نظر می کنم گمشده خویش را می جویم . اما چه سود که خیال است این !
پندار لحظه ای آسوده ام نمی دارد . پندار ... همیشه سخت ترین و شیرین ترین لحظات زندگی آدمی با پندار رقم خورده است . پندار آسودگی !
نمی دانم به کجا خواهم رسید فقط این را باور کرده ام که برای خویش باید زیست .
« چند بار دام بربستی و امید برنهادی تا دستی یاری دهنده ، کلامی مهر آمیز ، نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری ؟ چند بار دامت را تهی یافتی ؟ از پای منشین ! آ«اده شو تا دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری »
آه .. ای مارگوت بیگل عزیز نمی دانی چقدر زمزمه هایت فرسایش روح مرا درمان می کنند ؟
عقاب رویاهایم در آسمان پندار بی انتهایی حیران است و هر که حتی برای یک روز ، فقط یک روز عقاب شده باشد می داند من از چه حرف می زنم .