تابوت می بردش با خود
کوچه باران داشت
کوچه خیس می لغزید
و فانوسهای بیچارگی زینتش بودند
رسید به آنجا که نمام می شد
آرزوهای پیچی در این نقطه بن بست
انجا که پیرمرد خاطراتش را می نواخت
ملعبه رقص کودکان تقصیر
بلوغ سالها را دیده بود
ترکهای ناسزاها را آشنا بود
و انگشتان بد اقبالی را همسایگی می کرد
لعنت های پیر مردمان
و دلخستگی های جوانی پنجره هایش
را آشنای مداوم بود
تابوت می بردش با خود
زن تنها نشسته بود
از دور تیشه ها می نواختند
جایی فرو می ریخت
................
....................
..............................!!!
دیگر کودکان بازی نبودند
فقط تکه ای از بن بست مانده بود
پیرمرد دیگر لعنت نمی کرد
حالا او بی شمار پیچ داشت