از سکوت خاکستری
پر می کشم
به سرزمین طلوع
آنجا که همیشه
متورم می شود
نوک سینه ی کوهش
از داغ خورشید
و ابر خجالتی
رها می کند تنش را
در آغوش باد
آنجا
که های و هوی آدم ها
موسیقی زمان است
آنجا که دوستی
تعارف می شود
و خیال های سرد
نفس می کشند پشت نر ده ها
آنجا که هنوز
سیاهی از رنگ آبستن است
و کلاغ
آن گونه طبیعت را فریاد می زند
که من لمس اوج را
ای کاش
بالای آن کوه
روسریم را
به باد بدهم
تا ببوسد گونه هایم
نارنجی نور را...