نه تو مانی
نه اندوه
ونه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز
تو به آینه
نه
آینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه ی دیروزت پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ، ای کاش
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود؟
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی است
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده!!!