سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که حق کسى را گزارد که حقش را به جا نیارد ، به بندگى او اعتراف دارد . [نهج البلاغه]
 

 
   

آتش - بسوز... این همه آتش سزای توست
 
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:11
 

ایدین :: 84/1/2::  4:56 صبح

پس از چندین فراموشی و خاموشی
 صبور پیرم
ای خنیاگر پایرن و پیرارین
چه وحشتناک خواهد بود آوازی که از چنگ تو برخیزد
 چه وحشتناک خواهد بود
 آن آواز
که از حلقوم این صبر هزاران ساله برخیزد
نمی دانم در این چنگ غبار آگین
تمام سوکوارانت
 که در تعبید تاریخ اند
دوباره باز هم آوای غمگین شان
 طنین شوق خواهد داشت ؟
شنیدی یا نه آن آواز خونین را ؟
نه آواز پر جبریل
صدای بال ققنوسان صحراهای شبگیر است
 که بال افشان مرگی دیگر
 اندر آرزوی زادنی دیگر
 حریقی دودناک افروخته
در این شب تاریک
در آن سوی بهار و آن سوی پاییز
 نه چندان دور
 همین نزدیک
 بهار عشق سرخ است این و عقل سبز
بپرس از رهروان آن سوی مهتاب نیمه ی شب
 پس از آنجا کجا
 یارب ؟
درانجایی که آن ققنوس آتش می زند خود را
 پس از آنجا
کجا ققنوس بال افشان کند
 در آتشی دیگر ؟
خوشا مرگی دیگر
 با آرزوی زایشی دیگر


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/2::  4:51 صبح

دوباره کوه نگاهی به عرش خواهد کرد
دوباره سایه هم آغوش نور خواهد شد
و زمین، تشنه گاه معنی عشق
و درختان، حضور وحدت سبز
دوباره چلچله از فصل عشق خواهد گفت
دوباره واژه غزلخوان بوسه خواهد بود
و شعر، زمزمه راهوار انسانی
و دست خاطر ما حلقه های بیداری
دوباره پنجه خورشید جلوه خواهد کرد
دوباره آینه ها غرق نور خواهد شد
و زندگی طپش آشنای قلب یقین
و رنگ باور فردا طلوع آزادی


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/2::  4:49 صبح

دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می کنم.
هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.
اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند .
بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید .
هرگز لبخند را ترک نکن ‚ حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود.
تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.
هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران .
شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را ، به این ترتیب. وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی.
به چیزی که گذشت غم مخور ، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن .
همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند ، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده ، دوباره اعتماد نکنی.
خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد .
زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/2::  4:36 صبح

به میزانی که عشق را بشناسید ؛ خود عشق می شوید .

عشق بیش از هیجان است .

نیروی طبیعت است و بنابراین باید حقیقت را در بر گیرد .

وقتی کلمه ی عشق را بر زبان می آورید ؛ شاید احساس را در یابید ؛

 اما در باره ی جوهر نمی توان سخن گفت .

پاکترین عشق آنجاست که انتظاری نیست :

در عدم وابستگی .

 

پاکترین شوالیه ای که به آرتور خدمت می کرد گالاهاد بود . وجه اشتراک او با پادشاه این بود که پدر و مادرش را نمی شناخت . این واقعیت که گالاهاد پسر آزاد لانسوت بود امتیازی در بر نداشت . با این حال وقتی روزی فرا رسید که او قهرمان زنی از دربار شود ؛ آرتور سرش را تکان داد و اخم کرد .

آرتور ندا در داد : «‌ نمی خواهم قهرمان زنی نجیب زاده شوی » گالاهاد با چهره ای سرخ از خشم رو بر گرداند و با زبانی بند آمده گفت : «‌اما سرور من ‚ هر شوالیه یی باید با عشقی خالصانه به بانویی خدمت کند »

آرتور پرسید : «‌ از عشق چه می دانی ؟ »‌

لحن صدایش چنان صریح بود که چهره ی گالاهاد سرختر شد .

« اگر این قدر مشتاقی که به بانویی خدمت کنی ؛ می توانی میان این سه تن یکی را برگزینی .» ‌پادشاه بی درنگ پی مارگارت مستخدمه پیر و کوتوله یی فرستاد که گیسوان خاکستری داشت و دماغش پر از زگیل بود . آرتور پرسید : « ای شوالیه ی نیکو ؛ آیا با عشقی خالصانه به او خدمت خواهی کرد ؟ »

گالاهاد حیرت زده زیر لب گفت : « سرور من ؛ منظورتان را نمی فهمم »

آرتور نگاه نافذی به او انداخت و پیر زن را بیرون فرستاد و فرمان داد : « یکی دیگر را بیاورید »

این بار دخترکی نوزاد را به درون آوردند .

« اگر مارگارت به نظرت زیادی پیر و زشت بود ؛ این زن چگونه است ؟ نجیب زاده است و باید به زیبایی اش اعتراف کنی . » یقینا نوزاد بسیار زیبا بود ؛ اما گالاهاد در حیرتی افزونتر فرو رفت و سرش را تکان داد .

آرتور گفت : «‌این عشق که از آن سخن می گویی استادی سخت گیر است . »

برای بار سوم پی بانویی فرستاد .

آرابل دخترکی قشنگ و دوازده ساله وارد شد . گالاهاد به او نگریست و در حالی که می کوشید خشم خود را در اختیار گیرد گت : «‌ سرور من ؛ او یک دختر بچه و مثل خواهر کوچک خودم است . »

آرتور گفت : « خواستی به زنی از دربار خدمت کنی . من هم در نهایت سخاوت سه انتخاب در برابرت قرار دادم . اکنون باید تصمیم بگیری . »

گالاهاد حیران می نمود . پرسید : «‌ چرا به این شیوه مرا به باد تمسخر می گیرید ؟ »

آرتور دست بلند کرد و در لحظه ای تالار بزرگ خالی شد و آن دو را تنها گذاشت . آرتور گفت :« تو را به باد نمی گیرم . می کوشم تا آنچه را که استادم مرلین به من آموخت نشانت دهم . »

گالاهاد سرش را بلند کرد و دید که چهره ی پادشاه حالتی سرشار از عطوفت به خود گرفته است . آرتور ادامه داد : «‌شوالیه هایم می گویند به دلیل عشق و ارادت به خانمها خدمت می کنند و با این که سوگند نجابت خورده اند اغلب اوقات نسبت به مخدوم خویش احساس شهوت دارند . آیا چنین نیست؟ » گالاهاد سر تکان داد .

آرتور پرسید : «‌ آیا هر چه میزان دلبستگی آنها شهوانی تر باشد مشتاقانه تر خدمت می کنند ؟ »

شوالیه جوان دیگر بار سر تکان داد . آرتور گفت : « مرلین برای دوست داشتن شیوه ی دیگری را به من آموخته است . پیر زن و نوزاد و دختر بچه را خواهرت بینگار . همه ی اینها تجلی مونث اند و آن صورتها عوض می شوند و آنچه را نیز که عشق می خوانی با آنها عوض می شود . وقتی می گویی عاشقی به راستی به این معناست که تصویری که در درونت حمل می کنی خرسند شده است .

دلبستگی این گون آغاز می شود : با دلبستگی به یک تصویر .

شاید ادعا می کنی که دوستت را دوست داری ؛ اما اگر او به تو خیانت کند دوستیت به نفرت تبدیل می شود . چرا ؟

چون تصویر درونت آلوده شده است و تنها چیزی که دوست داشتی آن تصویر بود . اگر به آن تصویر خیانت شود خشمگین می شوی . »

گالاهاد پرسید : « در این باره چه می توان کرد ؟ »

« فراسوی هیجانات را بنگر . زیرا هیجانها همواره عوض می شوند .

و بپرس که پس تصویر چیست.

تصاویر خیالاتند .

خیالات وجود دارند تا ما را در برابر چیزی که نمی خواهیم با آن روبرو شویم حمایت کنند .

در این مورد آن چیز تهی بودن است .

چون از خویشتن دوستی تهی هستی ؛ تصویری می سازی تا خلا را بپوشانی .

به این دلیل طرد شدن یا خیانت در عشق درد ایجاد می کند ؛ زیرا زخم باز نیازت نمایان می شود . »

گالاهاد با لحنی ماتم زده گفت : «‌ عشق زیبا و جلیل انگاشته می شود ؛ اما تو آن را خوفناک می نمایی . »

آرتور لبخند زد : «‌آنچه معمولا به نام عشق خوانده می شود می تواند عواقبی وخیم و خوفناک داشته باشد . اما این پایان داستان نیست .

عشق رازی دارد .

مرلین سالها پیش راز آن را به من گفت . من هم این راز را به تو می گویم :

وقتی بتوانی پیر زن و نوزاد و دختر بچه را به طرزی یکسان دوست بداری ؛ این آزادی را خواهی یافت که فراسوی قالب و صورت عشق بورزی .

آنگاه آن عشق که نیروی جهانی و کیهانی است در درونت رها خواهد شد :

عاری از دلبستگی .

این است فرمان خاموشی که عشق باید از آن اطاعت کند .


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/2::  4:33 صبح

چیزهایی که زبانی  برای مردم  گفته می شود  وقتی که مؤثر  واقع نشد  باید آن را نوشت ،  ممکن است  در صورت ثانی  اثر کند

 به این جهت می نویسم . تو  وقت داری که فکر کنی و آن وقت  یقین خواهی کرد چیزی  را که می نویسم  در موقع  نوشتن آن  فکر کرده ام

در کوهپایه ، جایی که قدم به قدمش  را با من  تماشا کرده ای ،  اواخر پاییز  کبک هایی  پیدا  می شوند که می خواهند  شکارچی  را گول  بزنند : سرشان  را  زیر  برف  می برند  دمشان  را به هوا . چون  خودشان  شکارچی  را نمی بینند  خیال می کنند  شکارچی  هم آن ها  را نمی بیند .

دیشب وقتی که  از اتاق  بیرون آمدم  و چشمم  به ماه  افتاد ،  افسرده شدم . گفتم  عالیه  بی شباهت  به این کبک هانیست و همین  حالت که عبارت  از خود  را  علنا مخفی  فرض کردن باشد  در روح انسانی وجود دارد .  وقتی  که کسی  را نمی شناسند  خیال می کنند  کسی  هم آن ها  را نشناخته است

ولی  نبض  تو در دست من است . تو بی جهت  به من  می گویی  بوالهوس . کدام بوالهوس  عطر  صبح  و اتوی  پیراهنش  را فراموش کرده است . صبح  از در خانه  بیرون نمی روند مگر با بزک کامل . این  اشخاص  تمام پولشان  را برای  ظاهرشان  خرج می کنند  و تمام باطنشان  را به یک پول می فروشند .  نه عقیده ی ثابت  دارند  نه استقامت

 شاید  تحریر  زیاد ،  اعمال شاقه ی  فکری ،  ناجور بودن با مردم ،  خدمت بدون مزد  به ملت ،  گمنامی  و فقر من  دلیل  بوالهوسی  من باشد

درست است  من یک وقت  جور دیگر بوده ام ، ولی  حالیه  خیلی لجوج هستم و زیاده  از حد بد بین

چیز هایی  را که  خیلی   قبل از این روزگارها نوشته ام  و برای تو خوانده ام برای این بوده است که وجود  محبوب  تو  را بیش تر  به خودم  نزدیک  کنم . تو مقصود مرا نمی دانی

 اگر چند سال  زودتر  به هم  می رسیدیم  به تو می گفتم  هر پرنده  کجا آشیان دارد ! حال از تو شکوه نمی کنم . از تصادف ! ... جهت این  است که در ابتدای   مواصلت  خیلی   لاابالی  و بی قید شده بودم .  پس تو این قدر  بی قید نباش . روی این  امواج   ،  زندگانی  به پل  کوتاه  و تنگی  شباهت دارد . کمی  بی قید  برای لغزیدن  و تسلیم شدن  به امواج   غضبناک  کافی است . این  امواچ ،  حوادث   است  . انسان  با  قابلیت و تدابیر  شخصی  ممکن است  آن ها  را پس  و پیش کند ، ولی  نمی توان  آن ها  را کوچک شمرد

به تو یک فکر خوب بدهم .  چون  نوشته می شود  شاید اثر کند :  سعی داشته باش  در قلب کسی  که با او  زندگی می کنی  یادگارهایی  بگذاری   که  در ایام پیری ، موقعی  که خواهی نخواهی  شکسته  و ناتوان می شوی  ، آن یادگارها مانع  از این باشند   که آن  آدم  از تو  دور بشود

ظاهر آرایی  برای خود مقامی دارد ولی  همین که از بین رفت  به آن  حباب های خالی شباهت خواهد  داشت که از سقوط قطرات باران  روی آب تولید شده  و انعکاسات  رنگارنگی  درسطح آن  تصور یافته  باشد . چون  باطن ندارند ،  بر می خیزند . روی کار آمده ، دورانی دارند  پس  از آن مثل خیال های گریزان ، مثل درآمدهای  اول تو ، زود از بین می روند

عالیه ی عزیزم ! محبت های  ظاهری فناپذیر هستند ، ولی همین که باطن  و حقیقتی داشت  برای همیشه  حکم فرمای  قلب  انسان  واقع  می شوند . برای  این که  در موقع  زوال  صورت باطن، نایب مناب صورت خواهد شد

اگر در من فکر و احساسات خوب سراغ داری  عالیه !  به توقعات  من اهمیت بده

من از تو یک چیز می خواهم : «  با من یک جور باشی »  در اتاق  تنها . سرت  را به دو دست گرفته فکر کن


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/2::  4:31 صبح

کیمیاگران بر آنچه از دست رفته حسرت نمی خورند

زیرا فقط چیزی را می توان از دست داد که غیر واقعی است.

همه چیز را از دست بدهید آنچه راستین است همچنان پا بر جا خواهد ماند .

در دل ویرانی و مصیبت گنجهای نهفته مدفون است.

وقتی میان خاکسترها جستجو می کنید نیک بنگرید .



آتشی از عشق در جان بر فروز
سر بسر فکر و عبارت را بشور


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/2::  2:26 صبح

تو فکر یک سقفم . یک سقف بی روزن                                                          
                                            یک سقف پا بر جا . محکم تر از آهن
سقفی که تنپوش هراس ما باشه                                                                 
                                          تو سردی شبها . لباس ما باشه
سقفی اندازه قلب من و تو                                                                          
                                          واسه لمس تپش دلواپسی
برای شرم لطیف آینه ها                                                                           
                                                               واسه پیچیدن بوی اطلسی                       

زیر این سقف با تو از گل . از شب و ستاره میگم                                       
                                                      از تو و از خواستن تو میگم و دوباره میگم    
زندگیمو زیر این سقف . با تو اندازه میگیرم                                                  
                                                     گم میشم تو معنی تو . معنی تازه میگیرم
سقفمون افسوس و افسوس . تن ابر آسمونه                                                
                                      یه افق . یه بی نهایت . کمترین فاصلمونه
تو فکر یک سقفم . یک سقف رویایی                                                            
                                                                  سقفی برای ما . حتی مقوایی
تو فکر یک سقفم . یک سقف بی روزن                                                        
                                                     سقفی برای عشق . برای تو با من
سقفی اندازه قلب من و تو                                                                         
                                                   واسه لمس تپش دلواپسی
برای شرم لطیف آینه ها                                                                       
                                                            واسه پیچیدن بوی اطلسی            
زیر این سقف اگه باشه . میپیچه عطر تن تو                         
                                    لختی پنجره هاشو . میپوشونه پیرهن تو
           زیر این سقف . خوبه عطر خود فراموشی بپاشیم                            
                                               آخر قصه بخوابیم . اول ترانه پاشیم
سقفمون افسوس و افسوس . تن ابر آسمونه                      
                      یه افق . یه بی نهایت . کمترین فاصلمونه
تو فکر یک سقفم


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/2::  2:18 صبح

بوی عیدی, بوی توپ
                                                                  بوی کاغذ رنگی
                                                                        بوی تند ماهی دودی         
                                                                                             وسط سفره ی نو       
                                    بوی یاس جانماز ترمه ی مادربزرگ
                                                                       با اینا زمستونو سر می کنم
                                                                                با اینا خستگیمو سر می کنم        
                           شادی شکستن قلک پول                                                                      
                                وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد
                                                                 
                                                            بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب
                                  با اینا زمستونو سر می کنم
                                  با اینا خستگیمو سر می کنم

                                                          فکر قاشق زدن یک دختر چادر سیاه                    
                                  شوق یک خیز بلند از روی بته های نور
  
                                                               برق کفش جفت شده تو گنجه ها         
                                با اینا زمستونو سر می کنم                        
                                 با اینا خستگیمو سر میکنم      
                                                               عشق یک ستاره ساختن با دولک
                                                  ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه
                                            بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب       
                                  با اینا زمستونو سر می کنم     
                                  با اینا خستگیمو سر می کنم          
                                                                        بوی باغچه بوی حوض
                                                              عطر خوب نذری
                                                        شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن 
                              توی جوی لاجوردی هوس یه آب تنی

                                                               با اینا زمستونو سر می کنم        
                                                                       با اینا خستگیمو سر می کنم
                                                         با اینا زمستونو سر می کنم
                                                                   با اینا خستگیمو سر می کنم


موضوعات یادداشت

ایدین :: 83/12/30::  3:42 عصر

می سوزم و میسازم

 عشاق

 چنین باید


موضوعات یادداشت

ایدین :: 83/12/29::  7:34 عصر

خانه ام آتش گرفته است

آتشی جان سوز

هر طرف می سوزد این آتش پرده ها و فرش ها را تارشان با پود

من به هر سو می دوم گریان در لهیب آتش پر دود  

وز میان خنده هایم تلخ و خروش گریه ام ناشاد

وز درون خسته سوزان می کنم فریاد

ای فریاد....

خانه ام آتش گرفته است آتشی بی رحم

هم چنان می سوزد این آتش نقش هایی را که من بستم به خون دل بر سر و چشم در و دیوار

در شب رسوای بی سائل

وای بر من

سوزد و سازد غنچه هایی را که پروردم به دشواری

در دهان گل به گلدان ها

روزهای سخت بیماری

از فراز بامهاشان شاد

دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب

بر من آتش به جان ناظر

در پناه این مشبک شب

من به هر سو می دوم گریان

از این بیداد می کنم فریاد

ای فریاد

وای بر من !

همچنان می سوزد این آتش آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان

وانچه دارد منظر و ایوان

زاد اگر شعله برخیزد ز گردش دود

تا سحرگاهان که میداند که بود من شود نابود

خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر

صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر

وای

آیا هیچ سر بر می کنند از خواب مهربان همسایگانم از پی امداد

سوزد این آتش بیدادگر بنیاد

می کنم فریاد

ای فریاد

ای فریاد


موضوعات یادداشت
   1   2   3      >

::موضوعات وبلاگ::
::تعداد کل بازدیدها::

31909

::آشنایی بیشتر::

درباره صاحب وبلاگ

::جستجوی وبلاگ::
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

::لوگوی من::
آتش - بسوز... این همه آتش سزای توست
::لوگوی دوستان::































::لینک دوستان::
آتش عشق
موازی
عاشق
سرزمین کتاب
خورشید خانم
قاصدک
پایگاه ادبی خزه
گلناز
سخن
واژه
کلاغ
دوات
ادبکده
دانلود موسیقی
شاعرانه ی دختر خاکی
ایران کلیپ
کلیپ پارت
انجمن نمایش عروسکی داول
معلم
فال حافظ
ایران فال
::آوای آشنا::
::نوای سوختن::
::اشتراک::
 
::وضعیت من در یاهو::
::آرشیو::
::طراح قالب::