سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جوانمردى آبروها را پاسبان است و بردبارى بى خرد را بند دهان و گذشت پیروزى را زکات است و فراموش کردن آن که خیانت کرده براى تو مکافات ، و رأى زدن دیده راه یافتن است ، و آن که تنها با رأى خود ساخت خود را به مخاطره انداخت ، و شکیبایى دور کننده سختیهاى روزگار است و ناشکیبایى زمان را بر فرسودن آدمى یار ، و گرامیترین بى‏نیازى وانهادن آرزوهاست و بسا خرد که اسیر فرمان هواست ، و تجربت اندوختن ، از توفیق بود و دوستى ورزیدن پیوند با مردم را فراهم آرد ، و هرگز امین مشمار آن را که به ستوه بود و تاب نیارد . [نهج البلاغه]
 

 
   

بهار 1384 - بسوز... این همه آتش سزای توست
 
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:6
 

ایدین :: 84/1/23::  11:57 صبح

من از آغـــــــــــــــــــاز دانستم ســـــــــرانجام وفایم چیست

که تو درس وفا را صـــــــــــــــــــفر آوردی جفا را بیست !

تمام عمر شد دیـــــــــــــــــــــــــــــــــروز پای وعده فردات

چه شد پس چند عمــــــــــــــــــر نوح را ایوب باید زیست !

دلم هی گــــــــــــرم شد .. هی داغ .. هی آتش .. نه! خاکستر

و تو حتی نپرسیــــــــــــــدی که این « خاکستران ِ»* کیست

فقط گفتی:« مگر در خواب !!» باشد ! خواب هم سهمی است

همین امشب به خــــــــواب من بیا ! یا نه .. نیا ! نه ایست !

به خواب من که می آیی بیاور چتــــــــــــــــــر با خود چون

هوای چشم من امشب کمی تا قسمتی ابــــــــــــــــری ست !

مرا رانــــــــــــــــــــــــدی هزاران دفعه و من ماندم و ماندم

ولی امــــروز از کوی تو خواهم رفت : « امری نیست ؟! »


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/23::  11:4 صبح

دو چشم شعبده بازت دو گوی جادویی

 

دو کهکشان جدا بر مدار ابرویی .

 

به خواب می بری ام با اشاره ای کوتاه

 

به خواب سرخترین باغ آلبالویی _

 

که در تمامی عمرم به خوابم آمده است

 

که در تمامی عمرم ...

                چه عِطر شب بویی _

 

    تمام فاصله ام با " تو"  را تصرف کرد

 

" تویی که حرف دلت را به من نمی گویی

 

تویی که تاب غرور ستاره را داری

 

تویی که برکه ی آرامبخش این قویی

 

تویی که گونه ی خیس گواه عشقت را

 

برای اینکه ندانم ... همیشه می شویی "

 

تمام فاصله ام با  " تو " را تص ...ور کن

 

پلنگ گیر بیفتد به دام آهویی !!!

 

چه می شود ؟

           : ضربان درخت می میرد

 

نمی رسد دگر از یک ستاره سوسویی !

 

در این مجال که این انتخاب ، اجباریست

 

نمی شود که به یک مرد گفت : ترسویی

 

نمی شود به خدا ... کار سحر و جادو نیست

 

دو چشم شعبده بازت دو گوی جادویی .


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/23::  11:0 صبح

خواستنم مایه ی ملال کسی نیست

زل زدن گنگ من سوال کسی نیست

  

قصه ی پوچ" دو کاج" مال شماها

شاخه ی تنهایی ام وبال کسی نیست

 

یکسره از پیچ و تاب دلهره گرمم

جان اجاق من از ذغال کسی نیست

 

بی جهت این سایه ها در آمد و رفت اند

در سر دیوانه ها خیال کسی نیست

 

تا به کی این قدر خواب کفش ببینی؟

کوچه ی بیچاره ! احتمال کسی نیست

 

قسمت ام از آسمان، دریچه ی بکری ست

راه نگاهش مسیر بال کسی نیست

 

دلخوشی ام این درخت شاید و امّاست

هستی او بسته به زوال کسی نیست

 

سهم بهار مرا ندیده بگیرید

مال من است این شکوفه ،مال کسی نیست


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/23::  10:56 صبح

ازهمان روز ازل،آب گذشـت از سر من

چه غم ار باد برد خرمن خاکسـتر من

 

من به این خواستن و باختنم ساخته ام

بیخودی پا مکش ای حوصله از باور من

 

اولین بارِ دلم نیست که افتاده به خاک

شرمساراست زمین از دل خاکی تر من

 

گر خوشیهای مرا دوست به بیداد گرفت

بعد از این دربدری دلخوشـی دیگر من

 

گله ای نیست اگر عاقبـتم مرگ شود؛

آخرین سهم من وخاطر غـم پرور من

 

هرگز ازخیره سری دست نخواهم برداشت!

مشو بی فایده ای عشق ! ملامتگر مـن


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/21::  7:47 عصر

!

از سمت تو -قشنگ ترین سمت آسمان-
هر بار می وزند به شعرم پرندگان

هر بار من پری... پَـ ... پریـ ... شانـه ات کجاست؟
هربار من پری ِ پریشان و تو همان

رویای کودکان پر احساس شعر من:
مردی که رفته عشق بیارد به ارمغان

مردی که در کتاب نوشتند می رسد
با اسب، زیر بارش باران بی امان

خط زد کسی به نام تو در سرنوشت من
جا مانده لای دفترم آن مرد بعد از آن

هی مشق می نویسم و هی پیر می شوم
هی تو هنوز هم که هنوز است هی جوان...

از لا به لای دفتر مشقی که شب نبود
یک روز می رسی، به من اما نه بی گمان!

و آن «یکی» که اول هر قصه ای «نبود»
تا انتهای قصهء ما نیز همچنان....

...
آقا اجازه! ما دلمان تنگ می شود
سرمشق تازه ای بده از مرد داستان...

*

هرچه موعد مقرر نزدیک تر میشود بیشتر دلم می گیرد که خالی ام از شعر و داستان.
نه! زبانم نمی چرخد...
اجازه بدهید چیزی ننویسم که شرمنده لکنت قلمم شوم.
تنها
آقا اجازه ما دلمان تنگ می شود!
موعد همه بضاعت من است. پیشکش ...


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/21::  1:10 عصر

پرنده نیستم
تا در هوایت پرواز کنم
پری نیستم
تا در رویایت شنا کنم
پرپرم کن
شاید باد
راه خانه ات را به من نشان داد
.

مثل آوازهای عاشق تو در گلویم اگر قناری نیست
از غم غربت است همسایه! در قفس خواندن افتخاری نیست

صحبت از میله های معروف است، یک نفر خواب آسمان می دید
غافل از اینکه زود می میرد برکه ی کوچکی که جاری نیست

عشق یک اتفاق تکراری ست مثل «سیب از درخت می افتد»
مثل سیب از درخت... اما نه! عشق محصول بی قراری نیست

کار حوا نبود شاید هم آدم از روز اول عاشق بود
[صحنه سازی بس است، یک جمله] در من احساس شرمساری نیست!

من شبیه پرنده ای بودم، به هوای تو پر زدم تا عشق
بعد از آن تازه باورم شد که آسمان عکس یادگاری نیست

ماجرا ساده است باور کن، مثل فال تمام کولی ها
 تو به فنجان من*... [نه، گریه نکن! این غزل جای سوگواری نیست]

آخر داستان ما مثل همه ی قصه های تکراری
ایستگاه قطار، یک چمدان... راستی این که بدبیاری نیست؟

خواستی بعد از این خودت باشی، به سلامت برو، خداحافظ
قهرمان تو زنده می ماند، زخم این دشنه نیز کاری نیست

* «قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم»


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/21::  11:40 صبح

به سختی نفس می کشید ، خس خس سینه اش خیلی راحت شنیده می شد،قلبش با قدرت تمام می تپید نگران این بود که نکند طرف مقابل نیز صدای تپش قلبش را بشنود . مدتها بود که برای چنین لحظه ای خود را آماده کرده بود.ولی الان که این موقعیت فراهم شده بود تمام مکانیسم وجودش به هم ریخته بود،زبانش گویی دچار لکنت مادرزاد شده بود و از ترس آشکار شدن آن نیز هیچ چیز نمی گفت. و طرف مقابل هم بدون اینکه این همه کلنجار رفتن او را با خود متوجه شود هم چنان با حالتی عاشقانه منتظر سخن گفن او بود تا با تمام وجود کلمات عاشقانه اش را ببلعد.با اینکه چند دقیقه ای بود که با سکوت می گذشت ولی او هنوز نتوانسته بود بر مشکلات درونی اش غلبه کند . هر دم ندایی از درون به او نهیب می زد که بگو آنچه را که می گفتی ولی هرچه می کرد توانایی این کار را در خود نمی دید ، اصلا گویی تمام وجودش لمس شده بودو بی حس .
شاید سخت ترین لحظه زندگی آن موقعی است که مجبور باشی به کسی که دوستش داری
بگویی : نمی خواهت ، برو .
ولی او باید این کار را می کرد چون طرف مقابلش را با تمام وجود دوست داشت و نمی خواست یک نفر دیگر را هم مانند خود قربانی بلای خانمانسوز ایدز ببیند . این تمام سخنانی بود که یک الهام درونی در او زمزمه می کرد.به ناگاه تصمیم خود را گرفت تصمیمی که شاید به اندازه تمام عشق می ارزید ؛ چشمانش را محکم بست تا دیگر هیچ چیز را نبیندو آن دو چشم معصوم و دوست داشتنی نتواند او را از تصمیمش منصرف کند . و سپس با صدایی بلند و حاکی از درد فریاد زد : نمی خواهمت برو ...
و با چشمان بسته و با تمام سرعت دوید تا از او دور شود و سخن دیگری به میان نیاید
و چند لحظه بعد جسد بیجان او را با چشمان بسته با اتو مبیلی که خون او بر رویش پاشیده بود
به پزشکی قانونی منتقل کردند .

موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/21::  11:33 صبح

تو نباشی من میشم تنهای عالم ...
تو که باشی من میشم یه مست پر شور ...
تو صدای گرم تو یه حس تازه می بینم ..
منو با صدای گرم و مهربونت میبری به حس انتظار..
باز میشم یه منتظر .. منتظر صدای تو ... دستای مهربون تو...
میشم یه منتظر , منتظر چشمای تو .. نگاه تو ...
من میشم یه منتظر .. منتظر قاب شیشه ایت....
تو بیای کنار من , چشای قشنگتو حلقه کنی دور و برم ...
گرمی وجودت و با صدای مهربونت به تن حقیر من عرضه کنی ...
عشق گرم شرقیت و حاله کنی دور و برم ..
میدونی که من همیشه انتظارم ...
انتظار لحظه’ صدای دلربای تو ...
برای رها تو , شایدم فنا شدن تو اسیری ....
مهربونم کاش نگیری انتظار دیدن چشای قشنگتو ...
کاش خیالت با یه رویا بمونه تو وجودم .... 
   


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/21::  11:29 صبح

اگه یبار نگام کنی یبار بشی هم صحبتم
اون وقت برات میگم من از درد و غمی که میکشم

اگه یبار بیایی پیشم باهام بشی یه مهربون
سر روی شوننت بزارم گریه کنم تا آسمون

اگه یبار دستای مهربونت و به گردنم حلقه کنی
دیگه از خدا چیزی نمی خوام اگه یبار صدام کنی

اگه یبار، اگه یبار، چقدر اگه دارم برات
کاشکی یبار بیایی پیشم تا که بگم قصه برات

قصه ی فرهاد و شیرین قصه ی عشق لیلی و
دختر شاه پریون، یا که جنون مجنون و
   


موضوعات یادداشت

ایدین :: 84/1/21::  11:26 صبح

باز این دل ترانه ای می خواند
و باز سکوت ترانه هایم را چک چک باران می شکند

ای دریغ از لحظه ای آرامش و تدبیر
زیــــــن  دل  مغبـــــون  و  پر تقصیـر

و این زمان است که چون همیشه از دست می رود ، بدون آنکه کمترین بهایی پرداخت شود و آرزوهای ماست که یک به یک به افسانه مبدل می شوند .
آرزوهایی که چون دخترکان عهد جاهلیت ، زنده بگور می شوند . آرزوهایی از نوع ممکن ، اما محال . و چه سخت است دیدن آنچه از آن توست و برای دیگران است .

همچون آزادی که از آن هر زندانی بی گناهیست ...
همچون زندگی که حق مسلم هر بی پناهیست ...

 

و این بار
صدای چک چک قطره های باران نیز
بگوش نمی رسد
زیرا که دل دیگر ترانه ای نمی خواند
دل مرده است و در مراسم ختمش
حتی قطره ها نیز شرکت نمی کنند ...
حتی اشکی ریخته نمی شود
چون هیچکس ندانست که در این سینه

دلی میتپد ، آفتابی طلوع می کند ، پرنده ای پرواز می کند
و
نهری روان است ...


موضوعات یادداشت
<      1   2   3   4   5      >

::موضوعات وبلاگ::
::تعداد کل بازدیدها::

31781

::آشنایی بیشتر::

درباره صاحب وبلاگ

::جستجوی وبلاگ::
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

::لوگوی من::
بهار 1384 - بسوز... این همه آتش سزای توست
::لوگوی دوستان::































::لینک دوستان::
آتش عشق
موازی
عاشق
سرزمین کتاب
خورشید خانم
قاصدک
پایگاه ادبی خزه
گلناز
سخن
واژه
کلاغ
دوات
ادبکده
دانلود موسیقی
شاعرانه ی دختر خاکی
ایران کلیپ
کلیپ پارت
انجمن نمایش عروسکی داول
معلم
فال حافظ
ایران فال
::آوای آشنا::
::نوای سوختن::
::اشتراک::
 
::وضعیت من در یاهو::
::آرشیو::
::طراح قالب::